رسول ترک یکه‌بزن محله بود؛ از آن آدم‌هایی که خدا نکند دست به تیزی شوند و به سیم آخر بزنند.

اما رسول قصه ما سرنوشتی عجیب در انتظارش بود. او با تمام رذایل اخلاقی، یک ویژگی مهم داشت؛ از کودکی با محبت امام حسین علیه‌السلام بزرگ شده بود و برای هیئت و عزای حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام حرمت قائل بود و همین ارادت دستش را گرفت؛ آن‌قدر که او را تبدیل کرد به یکی از اولیاء الهی.

کسی که روزگاری نفسش بوی شراب و نجاست می‌داد با عشق به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) طلا شد و مدتی بعد مردم نفسش را مقدس می‌دانستند.

معروف شده رسول ترک «آزادشده سیدالشهدا» است و حتماً حکمت‌هایی زیادی در زندگی او وجود دارد؛ مردی که سبک زندگی‌اش را با عشق مولا تغییر داد و رستگار شد.

 

دوران کودکی تا جوانی

در یکی از محله‌های مذهبی تبریز و در یک خانواده معمولی به دنیا آمد؛ محله‌ای که به جهت تعدد مسجد و هیئت‌های مذهبی، فرهنگ حسینی در آن موج می‌زد؛ محله‌ای که در تاسوعا و عاشورای حسینی پر از دسته و تکیه می‌شد و بوی کربلا می‌گرفت.

رسول هم مثل همه بچه‌محل‌هایش از‌‌ همان کودکی وارد هیئت و دسته‌های عزاداری شد و سال‌های جوانی خود را در بازار تبریز نزد یک تاجر پارچه گذراند. حقوق حلال و خوبی داشت اما کم‌کم دوستان نابابی پیدا کرد و درنهایت کارش به لاابالی‌گری و خلاف کشیده شد.

 

مهاجرت به تهران

مدتی بعد رسول برای ادامه بزهکاری‌هایش به تهران رفت. می‌گویند وقتی به تهران ‌رفت، خلافکاری‌هایش بیشتر شد؛ به‌گونه‌ای که برخی از دوستانش می‌گفتند رسول ترک که زور و بازوی مادر‌زادی داشت، در تهران شروع به قلدر بازی و زورگیری کرد.

او بنیه قوی و دل و جرئت زیادی داشت اما بد‌ذات، بی‌رحم و بی‌مروت بود.

یک‌بار برای‌ اینکه دخلش را بیاورند، تعدادی شرور همچون خودش او را به یک زیرزمین کشاندند و پس از قفل کردن همه در و پنجره‌ها به جان او افتادند. این مرد گردن‌کلفت به‌قدری چالاک و جسور بود که از دست آن‌ها جان سالم به در برد؛ طوری که دو یا سه نفر از آن‌ها را به‌شدت زخمی و ناکار کرده بود».

 

کسبه قدیمی و پیر بازار که رسول را می‌شناختند و او را دیده بودند، خاطرات زیادی از قلدربازی‌های او در زمان جاهلیت و غفلتش داشتند.

 

یک خواب، نقطه تحول

نقطه آغاز زندگی و تحول رسول با یک خواب شکل گرفت. اگرچه تفاوت‌هایی در نقل‌قول‌ها وجود دارد ولی همه کسانی که رسول را می‌شناختند بر این موضوع تأکید داشتند که این خواب جرقه تحول او بوده.

 

در یکی از شب‌های ماه محرم رسول ترک به حسینیه آذری‌زبانان می‌رود اما اهالی حسینیه او را از محفل حسین بیرون می‌کنند. رسول با تمام قلدری‌ای که داشت سرش را پایین می‌اندازد و بیرون می‌آید.

او از آن شب در این فکر بود در جلساتی حاضر شود که کسی او را نشناسد. بعد‌ها نیز یکی از توصیه‌های مکررش به دوستان این بود که گاهی در جلسات ساده و بی حاشیه حضور داشته باشید که کسی شما را نشناسد.

هنوز هوا کامل روشن نشده بود که مسئول هیئت، به خانه رسول می‌رود و از او طلب بخشش می‌کند و می‌خواهد شب‌های بعد در جلسه حضور داشته باشد.

وقتی سرپرست هیئت قصد خداحافظی از رسول را دارد، رسول جلوی او را می‌گیرد و از او درخواست می‌کند بگوید چرا به این زودی نظرش عوض شده. مسئول هیئت ماجرا را برای او تعریف می‌کند و می‌گوید دیشب با تصمیم من، تو را از محفل امام حسین علیه‌السلام بیرون کردند اما همین دیشب رؤیایی دیدم که در صحرای کربلا هستم و به‌سوی خیمه‌های امام حسین حرکت می‌کنم. وقتی به خیمه‌ها نزدیک شدم دیدم سگی در حال نگهبانی از خیمه‌هاست. می‌خواستم جلو‌تر بروم که ناگهان نگاهم به سر و کله آن سگ افتاد. شوکه شدم. بدنم می‌لرزید چراکه سر و کله‌ آن حیوان صورت تو بود.

 

همان لحظه آتشی به جان رسول می‌افتد و به‌شدت به هم می‌ریزد. حاج رسول از آن پس خلق و خوی انسانی پیدا می‌کند و نام خود را در لیست عاشقان اهل‌بیت علیهم‌السلام ثبت می‌کند.

 

توبه رسول ترک

نمی‌دانیم آن شب چه اتفاقی افتاد ولی نقل‌قول‌ها نشان می‌دهند با آنکه رسول ترک فردی قلدر و کله‌شق بود و ترس و واهمه‌ از شخصی برای او معنا و مفهومی نداشته اما وقتی از مجلس امام حسین علیه‌السلام بیرونش می‌کنند و جلوی جمع او را می‌شکنند، با سکوتش و برگشتن بدون ایجاد دعوا، نشان می‌دهد برای امام حسین علیه السلام حرمت و احترام قائل بوده. شاید همین موضوع سبب پسندیده شدن حاج رسول نزد حق‌تعالی باشد.

 

حاج رسول دادخواه پس از آنکه توفیق توبه پیدا کرد، ارتباط خوبی با اهل علم پیدا کرد و منبرهای واعظان دل‌سوخته‌ و حسینی همچون مرحوم حاج شیخ رضا سراج و مرحوم شیخ محمود نجفی را از دست نمی‌داد.

او دوستی خوبی نیز با نماز پیدا کرده بود؛ به‌طوری‌که بسیاری از دوستانش هم از جهت کیفی و هم از جهت کمی بر نمازهای او تأکید داشتند. به گفته دوستانش، حاج رسول در مساجد‌ و هر جای مناسبی که اقتضا می‌کرد بیکار نمی‌نشست و نماز‌های مستحبی و نماز قضا می‌خواند.

حاج محمد سنقری یکی دیگر از دوستان رسول ترک بیان می‌کرد: «سفرهای زیادی به کربلا و عتبات عالیات داشتم اما چند باری با حاج رسول در کربلا هم‌سفر بودم. او سر و کارش فقط با حرم بود. در این دوران رسول را اغلب در دو حالت می‌دیدم: یا در حال گریه کردن بود یا در حال نماز خواندن.

یکی از دوستان رسول نقل می‌کرد: «رسول ترک یک‌بار همراه‌‌ همان شیعیان سوریه به بیابان‌های جنوب سوریه می‌روند و مسیر کاروان اسرای کربلا را که از آنجا عبور کرده بودند با پای پیاده طی می‌کنند و روضه می‌خوانند.»

 

خیرخوانی و بخشندگی رسول ترک

خلق و خوی انسانی سراسر وجودش را فراگرفته بود. او نسبت به نیازمندان خیرخواه بود. کسب و کار مناسبی داشت اما چیزی را برای خودش نگه نمی‌داشت و همه درآمدش را به فامیل، دوستان و نیازمندان می‌بخشید. حتی در روزهای پایانی عمرش تنها مغازه‌اش را به شاگردش که از اهالی رشت بود بخشید.

 

دیدار با ارباب

 

یکی از روزهای سرد پاییز بود. حاج رسول همراه یکسری از دوستانش برای خاک‌سپاری مادر حاج حسین فرشی یکی از نوحه‌خوانان تهران به قم رفته بودند.

قبرکن، قبری را مهیا کرده بود. آن قبر در گوشه‌ای از قبرستان در کنار دیوارهای مقبره‌ها قرار داشت. از آنجا که زیر ناودان بود حاج حسین با دفن مادرش در آن مخالفت می‌کند.

رسول ترک با مشاهده آن قبر به یک‌باره حالش منقلب و متغیر می‌شود. آن قبر رسول ترک را به‌ شدت خیره و مبهوت کرده بود. بعضی از حضار به‌طور کامل متوجه حیرت و شگفتی او شده بودند. قبر دیگری حفر کردند و همه کنار آن جمع شدند ولی به‌خوبی پیدا بود که رسول همچنان همه حواسش پیش قبر اول است.

حاج سید احمد تقویان که در آن روز در آنجا حضور داشت، می‌گوید: «آن روز من و بسیاری از کسانی که در آنجا حضور داشتیم متوجه شدیم که حاج رسول حالت عادی ندارد. او در حالی‌که تند به‌‌ همان قبر اول نگاه می‌انداخت به‌شدت به فکر فرورفته بود.

من که کنار حاج رسول ایستاده بودم می‌دیدم او هر‌چند لحظه یک‌بار به‌سوی آن قبر خیره می‌شد و زیر لب و با حالتی خاص می‌گفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله... آن‌ روز برای من بسیار عجیب و غیر‌عادی بود که چرا حاج رسول به این اندازه نسبت به آن قبر حساسیت پیدا کرده اما به هیچ‌وجه نمی‌توانستم علت آن را حدس بزنم.»

 

حاج رسول ترک مدت‌ها در بستر بیماری بود و روز به روز حالش بد‌تر می‌شد. بعضی از دوستان و کسانی که با او آشنایی و رفاقتی داشتند، برای عیادت به خانه‌اش می‌آمدند در یکی از آن روز‌ها حاج ابراهیم سلمانی با عده‌ای به عیادت رسول ترک رفته بودند. آن‌ها از رسول پرسیده بودند حالت چطور است؟ رسول گفته بود: «الحمدالله... فقط از خدا می‌خواهم مرگ را بر من مبارک کند.»

حاج ابراهیم سلمانی پرسیده بود حاج رسول! در چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟ رسول ترک جواب داده بود: «مرگ موقعی برای من مبارک خواهد شد که قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیاورد، مولایم امام حسین علیه‌السلام بر سر بالینم حاضر شود.»

 

درست شب نهم دی‌ماه 1339 مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجری قمری از راه رسید. آن شب خانه رسول ترک در خلوت و خاموشی بود. تنها کسی که بالای سر رسول حضور داشت حاج اکبر ناظم بود. درد دل‌ها و گفت‌وگوهای زیادی آن شب بین آن دو عاشق اهل‌بیت رد و بدل شد. در آن لحظات هر‌ازگاهی رسول ترک رو به حاج اکبر ناظم می‌کرد و با‌‌ همان لهجه غلیظ و زیبای ترکی به او می‌گفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقا هستم.» حاج اکبر با شنیدن این جمله‌ها یقین پیدا کرده بود که رسول رفتنی شده.

در آن آخرین لحظات حاج اکبر ناظم شاهد و ناظر بوده که ناگهان یک وجد و خوشحالی برای رسول ترک حاصل می‌شود. او با شور و حالی زائد‌الوصف صدایش را بلند می‌کند و به زبان ترکی می‌گوید: «آقام گلدی آقام گلدی»(آقایم آمد، آقایم آمد) و سپس بلافاصله و با آغوشی باز جان را به جان‌آفرین تسلیم می‌کند.

 

 

روزها و هفته‌ها‌ی زیادی نگذشت که حاج رسول از دنیا رفت و جنازه‌اش ‌درست در‌‌ همان قبری که او را به خود جلب کرده بود به خاک سپرده شد.