حاج اکبر ناظم قنات آبادی، در سال 1288 در قنات آباد تهران (حوالی خیابانهای مولوی و خیام فعلی) متولد شد و آذوقه فروشی را به عنوان شغل خود برگزید.

 

تاسیس هیات نوباوگان

مادر اکبر نسبت به ائمه اطهار علیهم‌السلام و مخصوصا امام حسین علیه السلام ارادت بسیاری داشت. برای همین زمانی که اکبر در دوران جوانی دنبال جمع‌آوری مال دنیا و کسب و کار بود به او گفت؛ «پسرم! نمی‌خواهم تو میلیونر باشی. می‌خواهم خادم امام حسین باشی». برای همین حاج‌اکبر از آن به بعد شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند. اسم هیاتشان را هم گذاشته بودند «هیات نوباوگان».

 

اولین نوحه خوانی اکبر ناظم

اکبر سرکی در ابتدای تشکیل هیأت میاندار بود و در هیأت به میاندار «ناظم» می‌گفتند. ظاهرا یک شب جمعه مداح هیات نمی‌آید؛ اطرافیان به حاج‌اکبر می‌گویند خودش بخواند. آن شب زانو‌هایش می‌لرزید اما او بعد از چند شب دیگر نوحه‌خوان هیأت شده بود و به او حاج‌اکبر ناظم می‌گفتند.

 

عاشوراهای دیدنی هیأت نوباوگان قنات آباد

در روزهای عاشورا، مسیر کوچه پس کوچه های محله قنات آباد تهران تا بازار کفاش ها را چنان طی می کرد که کاملا پیدا بود خود را در حریم یار می بیند. در آن سال ها دوستداران هیأت نوباوگان حسینی، ساعت ها گوشه و کنار بازار کفاش ها می ایستادند تا پرچم سپید رنگ هیأت نوباوگان قنات آباد از دور نمایان شود.

هنگامی که طنین سینه زدن و نوحه خواندن هیأت نوباوگان قنات آباد به گوش سوگواران اطراف تیمچه حاجب الدوله می رسید، خبر از آمدن جمعیت انبوهی از عزاداران حسینی می داد. جمعیتی که آمده بودند تا عاشورایشان را با مرثیه سرایی خادم با اخلاص سالار شهیدان طی کنند. با دیدن چهره نورانی ذاکر دلسوخته اهل بیت علیهم السلام و بنیانگذار هیأت محترم قنات آباد، با پاهای برهنه، اشک جاری، که گل بر سر و رویش مالیده، بی اختیار اشک ها به گونه ها می نشست، همیشه دست های او فراتر از دست های سینه زنان قرار می گرفت و بر سینه می نشست.


ماجرای شفا گرفتن حاج اکبر

حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛

«فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پایین بیاید. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسین علیه السلام آن طرف رودخانه ایستاده‌اند.

چنان شوقی در وجودم به‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که یعنی بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهید بیایم خدمت‌تان.

ایشان فرمودند: مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم.

چشم که باز کردم دیدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. او از من پرسید امام حسین شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».


گرفتن شفای دختر شیرخوار حاج اکبر

محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاج‌اکبر به‌شدت بیمار بود. کودک بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد.


روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفی از او به گوش می‌رسید. معصومه حالت احتضار داشت.

چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند.

مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود.

همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.

حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد: «می‌روم تا شفایش را بگیرم».

دقایقی از رفتن حاج‌‌اکبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش کشیدند.

حاج‌اکبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت.

به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌ علیه السلام قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل‌ زنده کردن مرده‌ها».

شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . یکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابه‌پایش سینه زدند.


دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اکبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم کفن و دفن معصومه به‌ خوبی برگزار شود.

مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت می‌کردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولی این طور نبود. معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش کشید.

همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌

همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت: «حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد».

با این اتفاق بود که هیاتی‌ها همگی به‌سمت منزل حاج‌اکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضل علیه السلام را به چشم ببینند